محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

از هرجایی عکسی

  عکس پایین مال چند دقیقه بعد از وقتیه که دو قدم بدون هیچ کمکی برداشیتی   از اینکه دستتو به ماشینت بگیری وراه بری هم کم کم داره خوشت میاد   اینجا هم اومدیم مادر اینا رو برداریم بریم باغ داری ماشینو روشن میکنی    توی اتاق خواب بودی چند دقیقه بعد   باز هم خواب   ...
13 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام اینجا اولین خونه مجازیه منه من گاهی اوقات میام میشینم اینجا کسایی که میان توی وبلاگمو میبینم  با نینی وبلاگ بغلی گپ میزنیم      گاهیم حوصلم سرمیره منتظر مهمونای کوچولو هستم  خاله ها نی نیاتونو بیارین اینجا یه زمانیو هرچند کوتاه باهم باشیم       بووووووووووووووووس    ...
13 مرداد 1392

حرکات و رفتارهای جدید

گلکم اول از همه ازینجا شروع کنم که به سلامتی از دیروز روی دوزانوت می ایستی و اینکه چند روزیه دستتو میگیری به رورویکت و حرکت میکنی منتها این یکی از معدود کاراییه که یکم میترسی انجامش بدی از کارای دیگه اینه که وقتی ایفون صدا میده به در نگاه میکنی و میای طرف در دو انگشتمو مثل تفنگ میگیرم جلوت و میگم کیو تو هم دستتو میاری جلو و سعی میکنی دو انگشتتم مثل من بگیری و میخندی توپو پرتاب میکنی علاقه وافری به کشیدن سیم از پریز داری امکان نداره سیم توی برق ببینی و نکشی بیرون باهم که بازی میکنیم وقتی میایم دنبالت فرار میکنی و وقتی فرار میکنیم میای دنبالمون کلماتی میگی که خودتم معنیشونو نمیدونی وقتی یه چیزی دست ما میبینی یه صدای غرش خشنی...
11 مرداد 1392

یه پیشرفت دلچسب

الان وایسونده بودمت به مبل ازت عکس بگیرم دو قدم برداشتی و خودتو انداختی تو بغلم اینقد ذوقیدم که نگو ممنون که اینقد مامانیو خوشحال میکنی الان توی بغلم نشستی داری ماما  ماما میگی   ...
8 مرداد 1392

لالایی فرشته

وقتی که خواب هستی باورم نمیشه این فرشته کوچولوی معصوم همون پسر شیطون بلاییه که تا یکم وقت پیشش داشته خونه رو زیرورو میکرده قربون بازوهات بشم پهلوون ...
8 مرداد 1392

اولین احیا+اولین جمله

دیشب شب 21 ماه رمضان بود رفتیم خونه خاله زهرای بابا احیا پارسال هم توی دلم بودی و رفتیم  ولی از بس شیطونی کردی هیچی از احیا نفهمیدم اول که رفتی سیم تلفنشونو کشیدی بیرون و از پنکه رفتی بالا بعد هم که میرفتی قران و مفاتیح وتسبیح از دست خانوما میکشیدی تا اینکه امیر مهدی پسر خاله اعظمو دیدی و رفتی اسباب بازیاشو ازش میگرفتی و اونم جیغ میکشید  خلاصه که این اوضاع تا ساعت 2 ادامه داشت تا بالاخره خوابیدی راستی افطار با دایی احسان اینا خونه اقاجون دعوت بودیم مهران هم گاهی گوشمالیت میداد نیست از بقیه نی نی ها کوچولوتری باهات اینجوری میکنن البته الان پریا اومده دیگه از ته تغاری بودن دراومدی واماسه چهار روز پیش که میخواستم بذارمت پیش...
8 مرداد 1392

کشوها و خرابکاریها

اینجانشسته بودی نمک از نمکدونا میریختی بیرون و میخوردی   داشتم یخچال تمیز میکردم اومدی سروقت یخچال در حال از هستی ساقط کردن سی دی ها     ...
3 مرداد 1392

حیاط

لامپی که دستتو بهش گرفتی و کلا لامپای توی حیاطو بابایی وقتی ماه نهم زندگیت توی دل مامانی بود با عمو محسن وعمو ایوب و عمو مهدی درست کردن       ...
3 مرداد 1392